اين بخت ناهموار مي دانست ، من با تو شاهنشاه و سلطانم
نامرد رفت و انقلابي شد، پايين کشيد از مُلک ايرانم
من رفتم و با حسرتي پر درد ، ننگ فراري بودنم حالا
مانده به اين پيشاني خسته ، من شاه مخلوعي پريشانم
کاخم شده ويرانه و من هم ،در قاهره با قهر مي ميرم
من عاشق چشمان تبريزي با ابروان طاق بستانم
اي آريايي تن ، تنت آباد، اي ليلي مجنون به بارآور
دارم براي با تو بودن باز، از خواجه ي شيراز مي خوانم
من با حساب دوريِ از تو ، درگير دردي تلخ خواهم شد
شيخ بهايي را خبر کردم ، گفتم مريض جبر و جبرانم
اي کاش جاي اين نسيم از شرق، امداد مي آمد ولي غربي
باور نمي کردم ولي حالا بيمار آذرباي جانانم
من با خيال تو سوار تاب ، در باغ ارکيده پر از لبخند
اما نبيند روز بد چشمت ، بي تو . نمي دانم ، نمي دانم
م.ش (متين)
درباره این سایت