لعنت به من لعنت به تنهايي
لعنت به اين وسواس رسوايي
لعنت به اين بغض زمستاني
بر ضربه ي خودکار و پيشاني
اين تلخي فرجام هر روزه
احساس داغ و تلخ دريوزه
افراط بلغم ، سردي سودا
لعنت به هرچه بت ، خود بودا
من با تمناي تو درگيرم
از هرچه احساس است دلگيرم
اين عمق صحراي بلاتکليف
من با هزاران حربه ي تضعيف
هي از ازل سوي ابد خنده
هي مرگ هي بازي و بازنده .
تنها تن مفلوک من پير است
اصلا از اين آلودگي سير است
از شعر شاعرها چه مي خواهي
از آتش آهم چه مي کاهي
فصل سقوط برگ ،پاييز است
وقت شکوه مرگ جاليز است
اي آخرين احساس عريان باش
فرزند نامشروع نسيان باش
من بي تو غرق درد خواهم ماند
چون کوه يخ دلسرد خواهم ماند
تو مثل يک آيينه زيبايي
لعنت به من لعنت به تنهايي
م.ش ( متين)
درباره این سایت